۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۵۲
یاد قدیم بخیر...
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی | فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست | |
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم | کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست | |
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست | پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست | |
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت | این اشک دیدهی من و خون دل شماست | |
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است | این گرگ سالهاست که با گله آشناست | |
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است | آن پادشا که مال رعیت خورد گداست | |
بر قطرهی سرشک یتیمان نظاره کن | تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست | |
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود به نقل ازhttp://rira.ir/rira/php/?page=view&mod=classicpoems&obj=poem&id=1708 |
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست |
۹۲/۰۲/۰۴
سلام.شعر زیبائیست. مناظرات پروین اعتصامی هم بسیار زیبا و پند آموز است